-
شمارش معکوس
پنجشنبه 10 مرداد 1387 11:59
به دوستان گل وب لاگی خودمون سلام میگیم جمع بستم چون این سلام من تنها نیست بلکه بابایی و دخمر ناز و شیطون ما هم در این سلام سهم دارن دیگه باید آرام آرام شمارش معکوس رو شروع کنیم شمارش معکوس برای تولد یک فرشته کوچولو یک هدیه آسمونی و امانت الهی یک دختر گل از نژاد آسمان وقتی فکر میکنم این روزهای خوب دارن تموم میشن دلم...
-
لباسهای نی نی ما
یکشنبه 30 تیر 1387 21:43
این کاپشن خوشمل و ۲ تا لباس پایین اون هم سوغات عمو و زن عمو جون نی نی ماست که هفته گذشته از چین براش آوردن
-
ازومبیل نی نی
یکشنبه 30 تیر 1387 21:22
این کوسن کنار تخت دخمر ماست که فکر کنم اولین استفاده نی نی سوار شدن بر اون باشه تا لم دادن به اون این هم به قول بابایی اتومبیل نی نی هست و اون هک که سرندیپیتی دوران کودکی خودمون که حالا بادی اون رو برا نی نی گرفتیم این هم یه لباس پشت گردنیه که فکر کنم به درد روزهای اول تولدش بخوره چون خیلی کوچولوهه اینجا هم که کفشاشه...
-
ادامه جهیزیه عسلک
چهارشنبه 26 تیر 1387 11:53
به خواست دوستان تعدادی عکس از لباسهای عسلک جون براتون میذارم خوش سلیقه بودیم یا ..........؟!!!!!!!!!!
-
سیسمونی دخمر ناز ما
سهشنبه 18 تیر 1387 16:03
دوستان خوب سلام شرمنده که باز هم اینفدر دیر آپ کردیم ولی خوب باید کمی هم حق بهم بدین این روزها روزهای پر کار و فعالیتی برای ما بوده ولی حالا دست پر اومدیم و طبق قول ثبلی عکسهایی از سیسمونی یا بهتر بگم جهیزیه دخمرمون براتون آوردیم
-
توصیه های عبادی و خوراکی بارداری(۲)
سهشنبه 18 تیر 1387 15:21
ماه چهارم بارداری روزهای پنجشنبه و جمعه :سوره الدهر در تمام نمازها سوره قدر را تلاوت کند. بعد از نماز دست را روی شکم گذاشته سوره های کوثر و قدر را تلاوت نماید و صلوات کبیره بخواند و بعد از آن دعای ربنا هبلنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین و جعلنا للمتقین اماما و ۷ مرتبه استغفر الله ربی و اتوب الیه و هر روز بعد از نماز...
-
هفته های مامان و نی نی (توصیه های عبادی - خوراکی )
جمعه 10 خرداد 1387 11:12
بخور نخورهای ایام بارداری(توصیه های عبادی - خوراکی در ایام بارداری ) ماه اول: روزهای پنجشنبه و جمعه:سوره یس و صافات بخواندو به شکم بدمد.صبحها کمی سیب شیرین تناول فرمایید.روزهای جمعه قبل از صرف صبحانه انار میل کنید و قبل از طلوع آفتاب کم تربت بخورد.نمازهای یومیه را در اول وقت به جا آورد و در وقت گفتن اذان و اقامه دست...
-
سوغات بابا
دوشنبه 16 اردیبهشت 1387 11:36
عسلک مامان دوباره سلام شاید بی انصافی باشه بگم عسلک مامان آخه شما به بابا جونی هم تعلق داری به بابا جونی که بی صبرانه منتظرته و همیشه مواظبت و هر وقت من بخوام دراز بکشم مرتب نگران عسلکشه که جاش راحت باشه و برامون بالش میاره که بذارم زیر پام تا هر دو راحت باشیم و مرتب حالتو ازم میپرسه وقتی از سر کار میاد یه سلام...
-
فراخوان
یکشنبه 1 اردیبهشت 1387 16:30
یک فراخوان بزرگ از تمام عمویی ها ی عزیز و خاله جونی ها دعوت میشود در این فراخوان بزرگ شرکت کرده و ما رو مورد عنایت خود قرار دهند موضوع فراخوان: ما به دنبال یک اسم خوشمل با معنا خوش آهنگ کوتاه و تک میگردیم لطفا در این امر مهم ما را همچون قبل همراه باشید چقدر ادبی شد به نظرات برگزیده جوایزی اعطا میشود مهلت ارسال نظرات...
-
کلبه ایها ترکوندن
یکشنبه 1 اردیبهشت 1387 15:39
دوستای خوبمون عسلکم گلکم سلام خیلی وقته چیزی از خاطراتمون اینجا برات ننوشتم شما امروز دقیقا ۲۰ هفته و ۴ روزته به عبارتی ۵ ماه ۴ روزه که داری رشد میکنی تا پا به این دنیا برسی درست مژل شکوفه های بهاری که دارن خودشون برای تایستون اماده میکنن عسلک ما هم باید خوب رشد کنه که تابستون نزدیکه و خیلی وقتی نداریم از زمستون سرد...
-
بعد از یک غیبت کبری
سهشنبه 27 فروردین 1387 18:57
وای سلام ما یعنی من بابایی و عسلکمون به زودیییییییییییی اااااااااااااااااااااااااااااپپپپپپپپپپپپپپپپ (آپ)میکنیم دعا کنین تلفن زودتر وصل بشه حداکژر تا اواسط هفته آینده با کلی خبر و عکس از مسافرت نوروزی و کلی چیزای خوف میایم از همه دایی جونها و آق عموها .خاله جونی ها و همه مامان باباهای ماهی که این مدت ما رو تنها...
-
آپ میکنم
دوشنبه 17 دی 1386 11:49
عسلکم سلام ببخشین خیلی دیر اپ کردم این روزا سر مامانی و بابایی خیلی شلوغ بود روزا کلا دنبال خونه بودیم شبها هم با کلی خستگی میومدیم خونه ولی بالاخره اونی که می خواستیم پیدا کردیم یه جای خوب یا یک اتاق خوابه اضافه برا عسلکمون همین پریشب بابای و ۲ تا بابا بزرگها رفتن و برامون قول نامه کردنش مبارکه گلم بابایی میگه نی نی...
-
عید
جمعه 7 دی 1386 12:43
یاران عیدتان مبارک
-
اسمتو فعلا گذاشتیم عسلک
جمعه 7 دی 1386 00:08
عسلک مامان سلام با امشب ۲ شب میشه که ما یعنی من و باباجون از وجود تو مطلع شدیم همه حرف خونمون شده عسلکمون ۲ شب از بهترین شبهای زندگیمون با بابایی خیلی خوشحالیم بابا امروز می پرسید به نظر من دختری یا پسر ؟ نمیدونستم چی بگم ولی خودش گفت مهم نیست همین که سالم باشه و صالح بشه کافیه بابایی تو راه که میومدیم یاد بچه گی های...
-
اخبار خوش
پنجشنبه 6 دی 1386 01:44
دوستان سلام بابت این تاخیر از همه عذر خواهی میکنیم و از طرفی از لطف تمام دوستان که این مدت نسبت به کلبه ما وفادار بودن و ما رو از نظرات خودشون محروم نکردن کمال تشکر رو داریم. و اما علت این مدت تاخیر ما: ۱>مسافرت چند روزه من ۲>مشکلات سیستم ۳>میکس فیلم تولد یه عزیز دل که خیلی برا تبدیل پسوندش وقتم گرفته میشد...
-
نامه ای دیگر از نیما
سهشنبه 13 آذر 1386 12:43
به عالیه نجیب و عزیزم : می پرسی با کسالت و بی خوابی شب چه طور به سر می برم ؟ مثل شمع : همین که صبح می رسد خاموش می شوم و با وجود این ، استعداد روشن شدن دوباره در من مهیا است . بالعکس دیشب را خوب خوابیده ام . ولی خواب را برای بی خوابی دوست می دارم . دوباره حاضرم . من هرگز این راحت را به آنچه در ظاهر ناراحتی به نظر می...
-
زن
دوشنبه 5 آذر 1386 09:22
خداوند یک موجود قوی را خلق کرد و نامش را مرد گذاشت از او پرسید آیا راضی هستی ؟ جواب داد: نه; پرسید چه میخواهی ؟ گفت : آئینـــــــــه ای میخواهم که درآن بزرگی خود را ببینم , صندوقچه ای میخواهم که جواهر خــود را درآن جای دهم, تکیه گاهی میخواهم که هنگام خستگی و احتیاج برآن تکیه زنـــــــــــــــــم و همدمم باشد , نقابی...
-
به من بگو
پنجشنبه 1 آذر 1386 16:24
به من بگو مدت زیادی از تولد برادر سکی کوچولو نگذشته بود . سکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند پدر و مادر می ترسیدند سکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار سکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد...
-
نا مه های عاشقانه نیما به همسرش عالیه
سهشنبه 29 آبان 1386 23:30
دیشب چیز جالبی خوندم اونم بخشی از نامه های عاشقانه نیما یوشیج به همسرش عالیه بخشهایی از اون رو اینجا میذارم شاید برای شما هم جالب باشه عزیزم قلب من رو به تو پرواز می کند مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که...
-
بدون شرح
دوشنبه 14 آبان 1386 08:13
وای چه خوابی
-
نهم شهریور شما رو یاد یه چیزی نمیندازه(۹/۶/۸۰)
پنجشنبه 8 شهریور 1386 20:36
امشب برای ما شب خاطره انگیزیه امشب شب سالگرد ازدواج ماست دقیقا 6 سال از ازدواج من و علی میگذره ولی هر چقدر فکر میکنم به نظرم بیش تر از 3 سال نمیاد چقدر این روزها زود میگذرن. 8 شب پیش هم تولد علی بو .علی اون شب ۳۴ ساله شد .تولد علی رو تو باغ بابا گرفتیم البته شب قبلش به همین مناسبت یه مهمونی براش ترتیب دادم و خودش تا...
-
به یاد مادر بزرگ
چهارشنبه 27 تیر 1386 08:16
ای سفر کرده به معراج به یادت هستیم ای مادر جان همگی چشم به راهت هستیم تو سفر کرده ای و آسوده شدی از دوران لیک ما غم زده هر لحظه به یادت هستیم بعد از یک غیبت نه چندان طولانی به همه دوستانمون سلام عرض می کنم ااز بابت این تاخیر از همه عذر خواهی میکنم. علت این تاخیر از دست دادن یک عزیز بود یک پیر بزرگوار به نام مادر بزرگ...
-
ترس از امتحان
جمعه 22 تیر 1386 01:03
امروز روز نسبتا پر کاری داشتم البته اگه بگم پر درس بهتره هفته آینده امتحاناتم شروع میشه و تا ۵ مرداد درگیرم .امروز به قدری سرگرم درس بودم که اصلا متوجه سرو صدای سنگبری همسایه نبودم تا اینکه بلند شدم نهار آماده کنم که تازه فهمیدم بیرون چه خبره! با اینکه خیلی خسته ام ولی خوابم نمیگیره کلی تو تخت خواب غلت زدم ولی فایده...
-
یاد ان ایام یاد باد
پنجشنبه 21 تیر 1386 11:19
چند روزی از رفتن بچه ها نمیگذره ولی جاشون خیلی خالیه
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 تیر 1386 11:13
' width=198 align=baseline border=0>
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 تیر 1386 11:11
سلام
-
gipsy رو کجا پیدا کنم
پنجشنبه 21 تیر 1386 09:26
سلام شاید با شنیدن این آهنگ بگین وای چقدر آهنگهای..... گوش میدی ولی چند روز دنبال این آخرین کار گروهgipsy kings هستم ولی تلاشهام هیچ فایدهای نداشت الانم از سر اجبار و فقط برا خالی نبودن عرصه و اینکه دیگه اصلا وقت search کردن ندارم اینو گذاشتم. اگر جایی این آهنگ gipsy رو پیدا کردین که میشد آهنگ زمینه کردش خبرم کنین بی...
-
worry about you
سهشنبه 19 تیر 1386 16:32
علی امروز ظهر زودتر از همیشه اومد خونه تعجب کردم گفت که کمی سر درد داره و زودتر اومده که استراحت کنه و تا میخواست لباسشو عوض کنه منم یه لیوان شربت پرتقال براش اماده کردم و گذاشتم رو پاتختی و تا رفتم به غذا سر بزنم و برگشتم تو اتاق دیدم مثل یه پسر بچه معصوم خوابش برده خیلی نگرانش بودم تا اینکه ساعت ۱:۴۵ ظهر از خواب...
-
the first day
سهشنبه 19 تیر 1386 10:46
سلام به همه دوستان از امروز می خواهم از خودم و علی مهربونم اینجا بنویسم